سروشسروش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

سروش کوچولوی دوست داشتنی

دلتنگی

 عزیز دلم دیروز باهات تلفنی حرف زدم فقط یه عمه گفتی،بعد فقط گوش دادی. الهی قربونت برم،چقدر دلم برات تنگ شده. امروز اومدم عکسهاتو تو کامپیوتر مرور کنم که به این عکسها برخوردم.یه روز که با مامانت اومده بودی خونهء ما،اول کتابهای منو از رو میز کامپیوتر ریختی زمین،بعد همراه من و مامانت نچ نچ کردی، ، بعد خیلی خونسرد رفتی در کمد رو باز کردی، جعبهء بدلیجات من و برداشتی و نشستی. وقتی همه رو ریختی زمین و خیالت راحت شد،بلند شدی و چتر رو برداشتی و از اتاق رفتی بیرون. نمیدونم چرا حتی شیطونی هات هم به نظرم اینقدر قشنگ و بامزه میاد؟ تو تمام این حالات هم به نظرم خیلی بچهء خوبی هستی.یعنی اونهایی که بچه بدی هستن چیکار میکنن؟ نمیدونم، ولی تو ک...
27 آبان 1392

خداحافظی

عزیز دلم رفت کرمان آخه من خییییلی دلم براش تنگ میشه امیدوارم بهشون خوش بگذره از همینجا یه ماچ گنده براش میفرستم این چند روز دایی سلیم سروش جون اومده بود خونه شون. کلی این چند روز با داییش گشتن، بعد هم همه با هم رفتن کرمان خونه مادر سمانه جون. دیشب که از دانشگاه اومدم،یه راست رفتم پایین سروش رو آوردم بالا کلی باهاش بازی کردم، یه عالمه بوسش کردم. صبح زود که میرفتن من خواب بودم، مامانم میگفت سروش حسابی سرحال بود اون وقت صبح!!!! بچه مون سحر نازه.         مامانی پارسال زمستون یه بلوز برای سروش بافته بود که امسال اندازه اش شد. این چندتا عکس رو وقتی با بلوزش اومده بود بالا از...
23 آبان 1392

عاشورای حسینی

ای مرثیه خوان! کرب و بلا ماتم نیست میراث حسین، درد و داغ و غم نیست جان مایه ی نهضت حسینی این است: هرکس که به ظلم تن دهد، آدم نیست . ...
22 آبان 1392

روز دانش آموز

من و سروش به همه ی دانش آموزای عزیز کشورمون، مخصوصا علیرضا و پویا و عرفان، روز دانش آموز رو تبریک میگیم. به امید روزی که هیچ بچه ای از درس خوندن محروم نباشه. کی میشه سروش جون هم بره مدرسه   ...
13 آبان 1392

گردش پاییزی...

چند روز آخر هفته همه خونه ما جمع بودن،سروش، عرفان، پویا، علیرضا، خلاصه کلی به همه خوش گذشت. جمعه هم که عمه طاهره و عمه فاطمه با مامانی رفتن خرید، من و سروش و مامان و باباش، همراه علیرضا و پویا و عرفان از فرصت استفاده کردیم و رفتیم پارک. سروش تو پارک انقدر راه رفت که حسابی خسته شد و موقع برگشت تو ماشین خوابید . البته از تاب بازی هم خیلی خوشش اومده بود، با اینکه اولین بار بود سوار تاب میشد، دلش نمیخواست پیاده بشه ...
11 آبان 1392

پارک

جمعه تصمیم گرفتیم تا هوا سردتر نشده بریم پارک. سروش خیلی خوشحال بود، از کل پارک و بازیهاش فقط از هن هن های مغازه ای که تو پارک بود خوشش اومد و ابراز احساسات کرد وقتی هم که سوار اسب شد، زود حوصله اش سر رفت ولی عوضش کلی اجازه داد ازش عکس بگیریم : سروش و عمه زهرا و مامانی: سروش و آقاجون: اینم چند تا عکس دیگه: اینجا داره رو شکمش کلاغ پر میکنه الهی عمه فدات شه که اینقدر شیرینی       ...
11 آبان 1392

یه کیک خوشمزه

چند وقت پیش آقاجون یه تغییری توی کارش به وجود آورد که در این مسیر یه مدت طولانی(حدود سه ماه) سرمایه اش رو راکد نگهداشت که خیلی باعث ناراحتی ما شد. اما بالاخره کارش رو شروع کرد و به همین مناسبت یه کیک خرید و دور هم جمع شدیم. سروش جون هم هی انگشتش رو میزد تو کیک، بعد لیسش میزد و میگفت به به ...
10 آبان 1392
1